جوان آنلاین: با گذشت ۳۶ سال از اتمام دفاعمقدس، یادآوری خاطرات جبهههای جنگ تحمیلی میتواند تصور بهتری از آن مقطع تاریخی پیشروی نسل جوان قرار دهد. حمید عباسی از رزمندگان دفاعمقدس که برای اولین بار در زمستان سال ۵۹ به گیلانغرب اعزام شده بود، خاطرات زیبایی از مواجهه با عشایر غیور غرب کشور دارد که با هم میخوانیم.
اعزام به گیلانغرب
برای اولین بار که میخواستم به جبهه بروم، همراه یکی از بچههای محلهمان که از ابتدای جنگ به گیلانغرب اعزام شده بود به منطقه رفتم. بچههای تهران در اوایل شروع جنگ تحمیلی عموماً به جبهه غرب و مناطقی مثل سرپلذهاب، قصرشیرین و گیلانغرب میرفتند. حضور گروه تهرانیها در این مناطق باعث میشد که بچه محلهایشان هم به هوای آنها به این مناطق بروند. خلاصه رفتیم و بعد از ساماندهی در پادگان ابوذر به گیلانغرب اعزام شدیم. این شهر آن زمان تخلیه شده بود، اما ساکنانش در حومه شهر مستقر بودند و در کوهها و بلندیها چادر زده بودند و همانجا زندگی میکردند. عموم مردم گیلانغرب پیشتر زندگی عشایری داشتند و روحیه سلحشوریشان اجازه نمیداد شهر و کاشانهشان را به صورت دائمی رها کنند و در شهرهای بزرگ آواره شوند؛ بنابراین مردهایشان به جنگ با دشمن میرفتند و خانوادههایشان در حومه شهر زندگی میکردند.
گمشده در کوه
زمستان سال ۵۹ مناطق جنگی از آشفتگی بسیاری برخوردار بود. تقریباً میتوانم بگویم مشخص نبود خط خودی و دشمن کدام است. هر منطقهای که میرفتیم باید خودمان سنگر درست میکردیم. چالهای میکندیم و همان چاله حکم سنگر را پیدا میکرد. تکها و عملیاتها هم بسیار محدود بود؛ در حد شبیخونزدن به نیروهای دشمن. آنجا مشکل تدارکات بیداد میکرد. چون یگانها هنوز سروشکل درستی به خود نگرفته بودند که مثلاً یک گردان بخواهد بخشی به عنوان تدارکات یا پشتیبانی داشته باشد. البته پادگان ابوذر حکم عقبه ما را داشت و بچههایی که در این پادگان بودند برای نیروها آب و آذوقه تأمین میکردند، ولی هنوز تجربیات آنقدر زیاد نبود که باید چه کار و از چه روشهایی استفاده کرد. در چنین شرایطی در یک شبیخونی که به مقر یک گردان زرهی دشمن زدیم، نیروهای عراقی متوجه ما شدند و درگیری سختی پیش آمد؛ عقبنشینی کردیم و به دل کوهها زدیم، ولی در همین تعقیب و گریزها من گم شدم!
مواجهه با عشایر
از شب عملیات که به کوه زده بودم تا دم دمهای صبح بدون هدف در بلندیهای دشت گیلانغرب آواره میچرخیدم. هوا هم سرد بود و از چشمهایم از فرط سرما اشک جاری میشد. هیچ آموزشی هم برای جهتیابی ندیده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم. به ناچار کنار یک تخته سنگ نشستم و همانجا خوابم برد. صبح وقتی آفتاب به صورتم خورد از خواب بیدار شدم و یادم افتاد که گم شدهام و دوباره حالم بد شد، اما در همین لحظه سایه یک انسان از بالای سرم روی زمین افتاد! فکر کردم عراقیها هستند. از جا بلند شدم و دیدم دو مرد با لباسهای محلی ایستادهاند. ظاهرشان نشان میداد از عشایر منطقه هستند. یکیشان گفت انگار راهت را گم کردهای. فارسی را خوب بلد بود، ولی با لهجه حرف میزد. با هم به طرف چادرهایشان حرکت کردیم. برایم صبحانه املت درست کردند و کمی خستگی در کردم. بعد سوار بر قاطر من را به نزدیکیهای پادگان ابوذر رساندند. هرچه گفتم بیایید با بچهها آشنا شوید، قبول نکردند. از همانجا برگشتند و رفتند، اما خاطره میهماننوازیشان برای همیشه در ذهنم ماندگار شده است.